نیرو محرکه ی سحر گاهی
باگریه ی بچه ها و با چشمای بسته از رختخواب بیرون اومدم .
آب میخواستند. زیر چشمی ساعت رو نگاه کردم .صبح شده بود و هوا گرگ و میش بود . براشون آب آوردم. ولی کمر درد امانم را بریده بود. کنارشون دراز کشیدم و به ستاره های آسمون خیره شدم و زیر لب أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ میخواندم .
یا مَنِ إسمهُ دَواء و ذِکرِهُ شِفاء میخواندم و خدا خدا میکردم که کمردردم زودتر آروم بشه و تا دیر نشده بتونم بروم نماز صبحمو بخوانم.
همون وقت دخترم رو کرد به من و گفت مامان من خیلی دلم میخواد شما رو تو خواب ببینم .
تو دلم گفتم آخه بچه این چه آرزوییه ؟؟؟؟؟؟کاش امام زمانو تو خواب ببینیم.
ولی این جواب قلمبه رو قورتش دادم که ببینم چی شده دخترم این حرفو میزنه .
گفتم : چرا مامان مگه تو خوابت منو نمیبینی ؟؟؟؟؟؟
گفت: نه .
گفتم خب خدا رو شکر که تو بیداری منو میبینی و پیشتون هستم.
همین آغوش کوچک و با محبت دختر کوچولوم منو یاد نعمتهای بزرگ خدای مهربون انداخت.
دیگه کمر دردمو احساس نمیکردم.
گویا مسکن دردم و نیرو محرکه ام نسیم صبح گاهی از یاد امام زمانم و یاد نعمتهای خوب خدا بود.
دخترمو بوسیدم و مثل برق از جام بلند شدم و گفتم : عزیزم من برم نماز بخونم اصلا کمر دردم با حرفای دختر گلم خوب خوب شد. الحمدلله رب العالمین
الحمدلله بله.خیلی ممنون از نظر لطفتان.