دلیل عاشقانه
از سرکشی نفسم به خدا شکایت میبرم و نفسم را در محکمه حساب و کتاب در جای مجرمان جنایتکار قرارش میدهم.
باز خواستش میکنم و به حبس ابد هشدارش میدهم ولی او خیلی مظلومانه برایم بهانه می آورد که ای بابا خوش باش این چند روز جوانی را . پیری ات مال خودت هرچه خواستی عبادت کن. هرچه خواستی از خدا فرمان ببر. حالا خوش باش کو تا فردا. کو تا گوش مالی خدا. آن را هم تحمل میکنی چیزی نیست .تمام میشود. فکر فردا را نکن چه برسد فکر آن دنیایت را . توبه میکنی. اصلا با هم توبه میکنیم و سر براه میشویم………………..
و من هزار بار فریبش را خورده ام و میدانم فردایی در کار نیست و دست بردار نیست و روزگارم را تباه خواهد کرد .برای هدایت و حتی پیری ام ضمانت نیست. به قعر جهنمم میبرد. آنجا که ظلمت مطلق است و حتی یاد خدا هم نیست.